بدليل ارتحال پدر عزيزم مدتي در محضر شما نخواهم بود...
یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷
سهشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷
خردل
آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از میتینگهای پی در پی آن روز تاریخی! برای خوردن شام باهم نشسته بودند. در کنار میز یکی از سگهای چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه میکرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت؛ چطوری میشه از این خرلد تند به این سگ داد؟
روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرفسگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرفنظر کرد.
بعد نوبت به استالین رسید.استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.
در این میان که چرچیل به هر دوی آنها میخندید بلند شد و گفت؛ دوستان هر دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره، روزولت گفت چطوری؟ چرچیل گفت نگاه کنید! و بعد بلند شد وبا چهار انگشتش مقداری از خردل رابه مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالی که به خودش میپیچید شروع به لیسیدن خردل کرد! چرچیل گفت دیدید چطوری میتوان زور را بدون زور زدن بمردمان اعمال کرد.
یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۷
سياستمدار
كشيشى يک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آيندهاش بکند پسر هم مثل تقريباً بقيه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چيزى از زندگى میخواهد و ظاهراًخيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت .يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد. يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرىمشروب . کشيش پيش خود گفت : « من پشت درپنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز برمیدارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست، اگر سکه رابردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست، امّا اگربطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد . مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت در خانه را باز کرد و درحالى که سوت میزد کاپشن و کفشش رابه گوشهاى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد، کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست ازاتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آنها را از نظر گذراند. کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد، سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کردو يک جرعه بزرگ از آن خورد . . کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت:
خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سياستمدار خواهد شد
یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷
نفهميدم
دري از رحمت
تو از هر در كه باز آيي بدين خوبي و زيبايي
دري باشد كه از رحمت به روي خلق بگشايي
ملامت گوي بيحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بگشايي
به زيورها بيارايند وقتي خوبرويان را
تو سيمين تن چنان خوبي كه زيورها بيارايي
چو بلبل روي گل بيندزبانش در حديث آيد
مرا در رويت از حيرت فرو بسته است گويايي
تو با اين حسن نتواني كه رو از خلق در پوشي
كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي
تو صاحب منصبي جانا ز مسكينان نينديشي
تو خواب آلودهاي بر چشم بيداران نبخشايي
گرفتم سرو آزادي نه از ماء معين زادي
مكن بيگانگي با ما چو دانستي كه از مايي
دعايي گر نميگويي به دشنامي عزيزم كن
كه گر تلخست شيرين است از آن لب هرچه فرمايي
گمان از تشنگي بردم كه دريا در كمر باشد
چو پايابم برفت اكنون بدانستم كه دريايي
تو خواهي آستين افشان و خواهي روي در هم كش
مگس جايي نخواهد رفتن از دكان حلوايي
قيامت ميكني سعدي بدين شيرين سخن گفتن
مسلم نيست طوطي را در ايامت شكر خايي
دري باشد كه از رحمت به روي خلق بگشايي
ملامت گوي بيحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بگشايي
به زيورها بيارايند وقتي خوبرويان را
تو سيمين تن چنان خوبي كه زيورها بيارايي
چو بلبل روي گل بيندزبانش در حديث آيد
مرا در رويت از حيرت فرو بسته است گويايي
تو با اين حسن نتواني كه رو از خلق در پوشي
كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي
تو صاحب منصبي جانا ز مسكينان نينديشي
تو خواب آلودهاي بر چشم بيداران نبخشايي
گرفتم سرو آزادي نه از ماء معين زادي
مكن بيگانگي با ما چو دانستي كه از مايي
دعايي گر نميگويي به دشنامي عزيزم كن
كه گر تلخست شيرين است از آن لب هرچه فرمايي
گمان از تشنگي بردم كه دريا در كمر باشد
چو پايابم برفت اكنون بدانستم كه دريايي
تو خواهي آستين افشان و خواهي روي در هم كش
مگس جايي نخواهد رفتن از دكان حلوايي
قيامت ميكني سعدي بدين شيرين سخن گفتن
مسلم نيست طوطي را در ايامت شكر خايي
كشنده
مهرباني و آرامش
مدتي پيش استادم اشاره اي به مفهوم حقيقي هنر داشت.او گفت كه هنر مفهوم
دوكلمه مهرباني و آرامش است و هر آنكس كه اين دو معنا را تجسم بخشد
اثري هنري خلق كرده و خود هنرمند است.حال من مانده ام و اين سخن كه :
خداوند چه زيبا خود را خداوند اين دو حرف يعني رحمان و رحيم
مي داند! يعني خداوندبا هنر رحمانيت (بخشندگي) و آرامش
به ارمغان مي آورد و رحيم بودنش خودكلام مهربانيست.
چه هنرمندانه اثري، از اين كلام بالاتر؟!
و چه زيباست كه اين تابلو هنري و اين مژده الهي، همچو عنوانی
زيبا بر پيشاني سور قرآني می درخشد و هر بار بر همه مردم تكرار
مي كند اثر هنري خلاقترين هنرمند را كه :
بسم الله الرحمن الرحيم
دوكلمه مهرباني و آرامش است و هر آنكس كه اين دو معنا را تجسم بخشد
اثري هنري خلق كرده و خود هنرمند است.حال من مانده ام و اين سخن كه :
خداوند چه زيبا خود را خداوند اين دو حرف يعني رحمان و رحيم
مي داند! يعني خداوندبا هنر رحمانيت (بخشندگي) و آرامش
به ارمغان مي آورد و رحيم بودنش خودكلام مهربانيست.
چه هنرمندانه اثري، از اين كلام بالاتر؟!
و چه زيباست كه اين تابلو هنري و اين مژده الهي، همچو عنوانی
زيبا بر پيشاني سور قرآني می درخشد و هر بار بر همه مردم تكرار
مي كند اثر هنري خلاقترين هنرمند را كه :
بسم الله الرحمن الرحيم
شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۷
سراب
دنيي آن قدر ندارد كه بر او رشك برند
يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك
الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند
كه همه ملك جهانست به هيچش نخرند
تا تطاول نپسندي و تكبر نكني
كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند
اين سرايي است كه البته خلل خواهد كرد
خنك ان قوم كه دربند سراي دگرند
دوستي با كه شنيدي كه به سر برد جهان
حق عيانست ولي طايفه بي بصرند
گوسفندي برد اين گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خيره در او مينگرند
كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق
تا دمي چند كه ماندست غنيمت شمرند
گل بي خار ميسر نشود در بستان
گل بي خار جهان مردم نيكو سيرند
سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز
مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند
يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك
الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند
كه همه ملك جهانست به هيچش نخرند
تا تطاول نپسندي و تكبر نكني
كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند
اين سرايي است كه البته خلل خواهد كرد
خنك ان قوم كه دربند سراي دگرند
دوستي با كه شنيدي كه به سر برد جهان
حق عيانست ولي طايفه بي بصرند
گوسفندي برد اين گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خيره در او مينگرند
كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق
تا دمي چند كه ماندست غنيمت شمرند
گل بي خار ميسر نشود در بستان
گل بي خار جهان مردم نيكو سيرند
سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز
مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند
اکثریت نادان و اقلیت خائن
اوریانا فالاچی روزنامه نگار برجسته ایتالیائی ، از وینستون چرچیل سئوال میکند ، آقای نخست وزیر شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند میروید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید ، اما این کار را نمیتوانید در بیخ گوشتان یعنی در کشور ایرلند که سالهاست با شما در جنگ وستیز است انجام بدهید ؟
وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ میدهد : برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج داریم که آن دو ابزار را در ایرلند در اختیار نداریم . روزنامه نگار میپرسد . آن دو ابزار چیست ؟
چرچیل پاسخ میدهد : اکثریت نادان و اقلیت خائن .
برچسبها:
اکثریت نادان و اقلیت خائن
حکایتی از کریم خان زند
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند...
سربازان مانع ورودش مي شوند !
خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟
پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد : چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟
مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم !
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!
مرد مي گويد من خوابيده بودم!!!
خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود ...
مرد مي گويد : من خوابيده بودم ، چون فكر مي كردم تو بيداري...! خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد : اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم...
سربازان مانع ورودش مي شوند !
خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟
پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد : چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟
مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم !
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!
مرد مي گويد من خوابيده بودم!!!
خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود ...
مرد مي گويد : من خوابيده بودم ، چون فكر مي كردم تو بيداري...! خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد : اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم...
چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷
زندگی باید
گليم خويش
رازداري
بر سالك راه عشق رموزي منكشف ميشود و به حقايقي دست مي يابد، اما بايد لب فروبندد و سري فاش نسازد:
گفت آن يار كزو گشت سـردار بلنـد
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد
به مستوران مگو اسرار مستي
حديث جان مگو با نقش ديوار
به درد عشق بساز و خموش كن حافظ
رموز عشق مكن فاش پيش اهل عقول
و اصلاً عشق قابل شرح و بيان نيست و اگر چيزي گفته شود، پرده از حقيقت عشق برنمي دارد:
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيـد
چون كه آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
قلم را آن زبان نبود كه سر عشق گويد باز
وراي حد تقرير است حديث آرزومنـدي
سهشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷
در گذر
نوبل
اكثر دانشمندان، و مخترعان سعي در ساخت و ابداع وسيلهايبراي راحتي انسانها و ايجاد آرامش و سلامتيهمنوعان داشتهاند; گرچه در اين ميان عدهاي سوء نيت داشته و اهدافشان در جهت نابودي بوده است و افرادي هم بودند كه به منظور كمك به بشر اختراعي را به ثبت رساندند اما بعدها ازهمين اختراع، سوء استفاده شده است. برايمثال «آلفرد نوبل» كه ديناميت را به وجود آوردتا كارگران معدن راحت شوند و به جاي بيل وكلنگ، در نابودي كوه از يك ماده منفجرهاستفاده كنند، همين ديناميت بعدها حرف اول رادر جنگهاي قرن نوزدهم جهان زد. آلفرد نوبلتا پايان عمر، خود را نبخشيد و دائما عذابوجدان داشت. او ، وصيت كرد پس از مرگش جايزهاي هر ساله به نام نوبل به افراد برگزيده علمكه در ايجاد صلح و دوستي در جهان قدمبرميدارند، اهدا كنند.
پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷
آذربایجان
ای چو مردان جوهرت مردانه آذربایجان
وی شرف را دختر دردانه آذربایجان
قهرمانزا، اهرمنکش، مهرپرور، کینهتوز
مادری با همٌت مردانه آذربایجان
کان غیرت، مام بابک، مطلع شمسالشموس
ای چو فرزندان خود فرزانه آذربایجان
ای بلاگردان ایران از ارس تا هیرمند
وز خلیجفارس تا فرغانه آذربایجان
پاسدار طوس و تربت، مرزبان رشت و ری
تا به کرمانشاه و اکباتانه آذربایجان
هم قراول صحنه را تا قصر و طاق و بیستون
هم نگهبانخانه را تا بانه آذربایجان
وی شرف را دختر دردانه آذربایجان
قهرمانزا، اهرمنکش، مهرپرور، کینهتوز
مادری با همٌت مردانه آذربایجان
کان غیرت، مام بابک، مطلع شمسالشموس
ای چو فرزندان خود فرزانه آذربایجان
ای بلاگردان ایران از ارس تا هیرمند
وز خلیجفارس تا فرغانه آذربایجان
پاسدار طوس و تربت، مرزبان رشت و ری
تا به کرمانشاه و اکباتانه آذربایجان
هم قراول صحنه را تا قصر و طاق و بیستون
هم نگهبانخانه را تا بانه آذربایجان
یعنی چه
در یك نظر سنجی از مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه جالبی به دست آمد :
نظر خودتون رو راجع به راه حل كمبود غذا در سایر كشورها صادقانه بیان كنید؟
و كسی جوابی نداد...
چون در آفریقا كسی نمی دانست غذا یعنی چه؟ در آسیا كسی نمی دانست نظر یعنی چه؟ در اروپای شرقی كسی نمی دانست صادقانه یعنی چه؟ در اروپای غربی كسی نمی دانست كمبود یعنی چه؟ در آمریكا كسی نمی دانست سایر كشورها یعنی چه؟
در هر سر بازار
فقط خدا
سهشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷
یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۷
به اشارت اما ژرف، باشد که تاملي
چون عشق اشارت فرمايد، قدم به راه نهيد، گرچه دشوار است و بي زنهار اين طريق.
و چون بر شما بال گشايد، سر فرو آوريد به تسليم، اگرچه شمشيري نهفته در اين بال، جراحت زخمي بر جانتان زند......
زنهار! اگر به مامن پروا و احتياط از عشق تنها طالب کاميد و گوشه آرام، پس برهنگي خويش بپوشيد و پاي از خرمن عشق واپس کشيد.
به دنياي بي فصل خود نزول کنيد که در آن، لب به خنده مي گشايد، اما نه از اعماق دل و اشکي از ديده فرو مي چکد اما نه به هاي هاي جان.
چيزي به تحفه نمي دهد عشق، مگر خويش را، و نمي ستاند، مگر از خويشتن. نه بنده تملک است و نه سوداي تصاحب، که عشق را عشق کفايت است و نهايت.
برگرفته از کتاب پيامبر، جبران خلیل جبران
برگرفته از کتاب پيامبر، جبران خلیل جبران
برچسبها:
به اشارت اما ژرف، باشد که تاملي
شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷
سهشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷
وصيت
وصيت امام علي (ع) بـه فرزندش امام حسن(ع)
پسـرم تـو را به پـرهيـزگـاري و تـرس از عقـوبت خدا و متـابعت و فرمـانبرداري از آفريدگـار وصيت وسفـارش ميكنم . ويرانـه دل را بنور تابناكش آباد گردان، در رشته مهر با او به بندگي و دلسپاري چنگ بـزن. زيـرا هيچ رشتـه و پيـوندي استـوار تـر ازپيـوستگي و همبستگي با ذات لايزال كردگار متعال نيست.
دل بـه حكمت و مـوعظت شـاد وپـاك بگردان وبـا يـاد مرگ در زهد وپارسايي بكوشو نرم رفتار ونيك گفتار باش .پيوسته بيقين ايمان خويش را قوي كن و تقدير مرگ را بخود بقبولان و نفس خـود را بـه اعتراف در ناپايداري دنيا وادار سـاز. زشتي دهر و نـا ملايمـات روزهـا را نكـتــه بــه نكـتــه بـرايـش بـرخـوان و اورا بـتـرسـان .
علي (ع) تنهاست
علي (ع) تنهاست!
چه كسي تنها نيست؟؟ كسي كه با همه و در سطح همه است. كسي كه رنگ زمان به خود مي گيرد.
احساس خلأ مربوط به روحي است كه آنچه در اين جامعه و زمان و در اين ابتذال روزمرگي وجود
دارد نمي تواند سيرش كند. هيچكدام از آنها در سطح او نيستند. مي خواهد دردش را بگويد، حرفش را بزند، گوشی نيست، دلي نيست، و فهمي نيست تا بفهمد.
چه كسي تنها نيست؟؟ كسي كه با همه و در سطح همه است. كسي كه رنگ زمان به خود مي گيرد.
احساس خلأ مربوط به روحي است كه آنچه در اين جامعه و زمان و در اين ابتذال روزمرگي وجود
دارد نمي تواند سيرش كند. هيچكدام از آنها در سطح او نيستند. مي خواهد دردش را بگويد، حرفش را بزند، گوشی نيست، دلي نيست، و فهمي نيست تا بفهمد.
رنج بزرگ يك انسان اين است كه عظمت او و شخصيت او در قالب فكرهاي كوتاه، در برابر نگاههاي پست و پليد، و احساس او در روحهاي بسيار آلوده و اندك و تنگ قرار گيرد.
نيمه شب به طرف نخلستان مي رود، آنجا هيچكس نيست، مردم راحت آرميده اند، هيچ دردي آنها را در دل شب بيدار نگاه نداشته است، و اين مرد تنها، كه روي زمين خودش را تنها مي يابد، با اين زمين و اين آسمان بيگانه است، و فقط رسالت و وظيفه اش، او را با جامعه و اين شهر پيوند داده.
ولي وقتي به خودش بر مي گردد مي بيند كه تنهاست.
شبانه به نخلستان مي رود، و باز براي اينكه ناله او بگوش هيچ فهم پليدي و هيچ نگاه آلوده اي نرسد، سر در حلقوم چاه فرو ميكند و مي گريد.
اين گريه از چيست؟؟؟
افسوس كه گريه او يك معما براي همه است، زيرا حتي شيعيان او نمي دانند علي چرا مي گريد.
از اينكه خلافتش غصب شده؟ از اينكه فدك از دست رفته؟ از اينكه فلاني روي كار آمده؟ از اينكه او از مقامش...؟
از اينكه همسرش را...؟، از اينكه...؟، از...؟
از اين دردناكتر اينكه علي (ع) در ميان پيروان عاشقش نيز تنها است!!
در ميان امتش كه همه عشق و احساس و همه فرهنگ و تاريخشان را به علي (ع) سپرده اند تنها است.
او را همچون يك قهرمان بزرگ، يك معبود و يك اله مي ستايند اما نمي شناسندش و نمي دانند كه كيست؟ دردش چيست؟ حرفش چيست؟ رنجش چيست؟ و سكوتش چراست؟؟
اين است كه علي (ع) در ميان پيروانش هم تنهاست اين است كه علي (ع) در اوج ستايشهايي كه از او ميشود، مجهول مانده است.
نيمه شب به طرف نخلستان مي رود، آنجا هيچكس نيست، مردم راحت آرميده اند، هيچ دردي آنها را در دل شب بيدار نگاه نداشته است، و اين مرد تنها، كه روي زمين خودش را تنها مي يابد، با اين زمين و اين آسمان بيگانه است، و فقط رسالت و وظيفه اش، او را با جامعه و اين شهر پيوند داده.
ولي وقتي به خودش بر مي گردد مي بيند كه تنهاست.
شبانه به نخلستان مي رود، و باز براي اينكه ناله او بگوش هيچ فهم پليدي و هيچ نگاه آلوده اي نرسد، سر در حلقوم چاه فرو ميكند و مي گريد.
اين گريه از چيست؟؟؟
افسوس كه گريه او يك معما براي همه است، زيرا حتي شيعيان او نمي دانند علي چرا مي گريد.
از اينكه خلافتش غصب شده؟ از اينكه فدك از دست رفته؟ از اينكه فلاني روي كار آمده؟ از اينكه او از مقامش...؟
از اينكه همسرش را...؟، از اينكه...؟، از...؟
از اين دردناكتر اينكه علي (ع) در ميان پيروان عاشقش نيز تنها است!!
در ميان امتش كه همه عشق و احساس و همه فرهنگ و تاريخشان را به علي (ع) سپرده اند تنها است.
او را همچون يك قهرمان بزرگ، يك معبود و يك اله مي ستايند اما نمي شناسندش و نمي دانند كه كيست؟ دردش چيست؟ حرفش چيست؟ رنجش چيست؟ و سكوتش چراست؟؟
اين است كه علي (ع) در ميان پيروانش هم تنهاست اين است كه علي (ع) در اوج ستايشهايي كه از او ميشود، مجهول مانده است.
سهشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۷
درشگفتم از كسی كه
امام صادق عليه السلام می فرمايد: در شگفتم برای كسی كه از چهار چيز بيم دارد و چگونه به چهار چيز پناه نمی برد!
در شگفتم برای كسی كه ترس بر او غلبه كرده چگونه به ذكر " حسبنا الله و نعم الوكيل" پناه نمی برد؛ زيرا به تحقيق شنيدم كه خداوند عزوجل به دنبال ذكر فوق فرمود:" پس( آن كسانی كه به عزم جهاد خارج گشتند و تخويف شيطان در آنها اثر نكرد و به ذكر فوق تمسك جستند) همراه با نعمتی از جانب خداوند( عافيت) و چيزی زائد بر آن( سود در تجارت) بازگشتند و هيچ گونه بدی به آنان نرسيد."
و در شگفتم برای كسی كه اندوهگين است ، چگونه به ذكر" لا اله الا انت سبحانك انی كنت من الظالمين" پناه نمی برد ، زيرا به تحقيق شنيدم كه خداوند عزوجل به دنبال ذكر فوق فرمود:" پس ما ( يونس را در اثر تمسك به ذكر ياد شده) از اندوه نجات دادم و همين گونه مومنين را نجات می بخشيم."
و در شگفتم برای كسی كه مورد مكر و حيله واقع شده چگونه به ذكر" افوض امری الی الله ان الله بصيربالعباد" پناه نمی برد. زيرا به تحقيق شنيدم كه خداوند عزوجل به دنبال ذكر فوق فرموده:" پس خداوند( موسی را در اثر ذكر ياد شده) از شر و مكر فرعونيان مصون داشت.
و در شگفتم برای كسی كه طالب دنيا و زيبايی های دنياست چگونه به ذكر " ماشاءالله و لا قوة الا بالله " پناه نمی برد. زيرا به تحقيق شنيدم كه خداوند عزوجل بعد از ذكر ياد شده ( از زبان مردی كه فاقد نعمت های دنيوی بود خطاب به مردی كه از آن نعمت ها بهره مند بود) فرمود:" اگر می بينی من از نظر مال و فرزند از تو كمترم پس اميد است خداوند مرا بهتر از باغ تو دهد..."
خدایا
(امام زین العابدین ع ): گناهان و خطايا پيراهن خواري بر تنم كرده، و دوري از تو جامه ي مسكنت و بيچارگي بر من افكنده، و جنايت بزرگم (گناهانم) دلم را به دستان مرگ سپرده (دلمرده ام ساخته).
پس تو زنده اش كن، و مرا محروم نداري در روز قيامت از نسيم عفو و آمرزشت، و برهنه ام نفرمائي از لباس زيباي گذشت و چشم پوشي خود.
پس تو زنده اش كن، و مرا محروم نداري در روز قيامت از نسيم عفو و آمرزشت، و برهنه ام نفرمائي از لباس زيباي گذشت و چشم پوشي خود.
سعدي
علم وايمان
علم به ما روشنائی و توانائی میبخشد و ايمان عشق و اميد و گرمی ،
علم ابزار میسازد و ايمان مقصد ،
علم سرعت میدهد و ايمان جهت ،
علم توانستن است و ايمان خوب خواستن ،
علم مینماياند كه چه هست و ايمان الهام میبخشد كه چه بايد كرد ،
علم انقلاب برون است و ايمان انقلاب درون ،
علم جهان را جهان آدمی میكند و ايمان روان را روان آدميت میسازد ،
علم وجود انسان را به صورت افقی گسترش میدهد و ايمان به شكل عمودی بالا میبرد ،
علم طبيعت ساز است و ايمان انسان ساز ،
علم زيبائی است و ايمان هم زيبائی است علم زيبائی عقل است و ايمان زيبائی روح ،
علم زيبائی انديشه است و ايمان زيبائی احساس ،
هم علم به انسان امنيت میبخشد و هم ايمان علم امنيت برونی میدهد و ايمان امنيت درونی ،
علم در مقابل هجوم بيماريها ، سيلها ، زلزلهها ، طوفانها ، ايمنی میدهد ، و ايمان در
مقابل اضطرابها ،تنهائيها ، احساس بی پناهیها ، پوچ انگاریها ،
علم جهان را باانسان سازگار میكند و ايمان انسان را با خودش ،
علم ابزار میسازد و ايمان مقصد ،
علم سرعت میدهد و ايمان جهت ،
علم توانستن است و ايمان خوب خواستن ،
علم مینماياند كه چه هست و ايمان الهام میبخشد كه چه بايد كرد ،
علم انقلاب برون است و ايمان انقلاب درون ،
علم جهان را جهان آدمی میكند و ايمان روان را روان آدميت میسازد ،
علم وجود انسان را به صورت افقی گسترش میدهد و ايمان به شكل عمودی بالا میبرد ،
علم طبيعت ساز است و ايمان انسان ساز ،
علم زيبائی است و ايمان هم زيبائی است علم زيبائی عقل است و ايمان زيبائی روح ،
علم زيبائی انديشه است و ايمان زيبائی احساس ،
هم علم به انسان امنيت میبخشد و هم ايمان علم امنيت برونی میدهد و ايمان امنيت درونی ،
علم در مقابل هجوم بيماريها ، سيلها ، زلزلهها ، طوفانها ، ايمنی میدهد ، و ايمان در
مقابل اضطرابها ،تنهائيها ، احساس بی پناهیها ، پوچ انگاریها ،
علم جهان را باانسان سازگار میكند و ايمان انسان را با خودش ،
ياران چه غريبانه
مجتبی کاشانی
عشق بازی به همين آسانی ست....
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نيش زنبور عسل با نوشی
کار همواره باران با دشت
برف با قله کوه
باد با شاخه برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبيعت با ما
عشق بازی به همين آسانی ست....
شاعری با کلماتی شيرين
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب يلدای کسی با شمعی
و دل آرام تسلا
و مسيحای کسی با جمعی
عشق بازی به همين آسانی ست...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
رنجها را تخفيف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حرير احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتريهايت را با خود ببری تا لبخند
عشق بازی به همين آسانی ست...
هرکه با پيش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پيغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظه کار
عرضه سالم کالايي ارزان به همه
لقمه نان گوارايي از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری يك خاطر خوش تا فردا
در رکوعی و سجودی با نيت شکر
عشق بازی به همين آسانی ست....
تو با مايی
آشکار کردن عشق
ای درويش! هر که عاشق نشد پاک نشد و هر که پاک نشد، به يار نرسيد و هر که عاشق شد و عشق خود را آشکار گردانيد، پليد بماند و پاک نشد! از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وی رسيده بود از راه زبانش بيرون کرد و آن دل نيم سوخته در ميان راه بماند. از آن دل، من بعد هيچ کاری نيايد نه کار دنيوی و نه کار عقبی و نه کار مولی!
جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۷
رقابت
سختی
آدم ها از يک لحاظ شباهت زيادی به ذغال دارند، هر چه بيشتر سختی بکشند تواناتر و قوی تر می شوند . درست مثل الماس ، اين قيمتی ترين و سخت ترين سنگ جهان که به همه درخشندگی و زيبايی خيره کننده خود ، روزگاری فقط يک تکه ذغال بوده اما گذشت زمان و تحمل فشار بسيار زياد کم کم آن را از جسمی سياه و کثيف به گوهری شفاف و روشن تبديل کرده است . شايد به همين خاطر است که بيشتر مردان و زنان بزرگ تاريخ ، کسانی بوده اند که عمری با سختی ها مبارزه کرده و هرگز نااميد نشده اند .
سهشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷
استغفار
سوختن گناهان
رمضان از ماده «رمض» و اصل آن به معناي شدت تابش آفتاب بر خاك است. علت اين تسميه آنست که با سوختن گناهان مومنان، آنها را پاك کرده و زوائد روحي و رواني افراد صالح تصفيه مي شود.
ماه رمضان به خاطر نزول قرآن در آن ماه، برتر شده است و نیزدر ماه رمضان شب قدر قرار دارد و به اين وسيله يعني به وسيله شب قدر ماه رمضان از ديگر ماههاي سال متمايز مي شود.
رمضان
سهشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷
انسان
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم .
تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی .
تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی .
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه میگیرم .
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود . پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید . پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگارته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست.
شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم بالهایت ر ا کجا جا گذاشتی ؟ ”
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست .
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید . پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگارته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست.
شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم بالهایت ر ا کجا جا گذاشتی ؟ ”
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست .
آبراهام لينكلن
نامه آبراهام لينكلن به آموزگار پسرش
به پسرم درس بدهيد او بايد بداند كه همه مردم عادل و صادق نيستند ، اما به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر شياد ، انسان صديقي هم وجود دارد . به او بگوييد ، به ازاي هر سياستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردي هم يافت مي شود . به او بياموزيد ، كه در ازاي هر دشمن ، دوستي هم هست .
به او بياموزيد اگر با كار وزحمت خويش ، يك دلار كاسبي كند بهتر از آن است كه جايي روي زمين پنج دلار بيابد . به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد . از پيروز شدن لذت ببرد .
به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر اين است كه مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد . به پسرم ياد بدهيد با ملايم ها ، ملايم و با گردن كش ها ، گردن كش باشد . به او بگوييد به عقايدش ايمان داشته باشد حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .
به پسرم ياد بدهيد كه همه حرف ها را بشنود و سخني را كه به نظرش درست مي رسد انتخاب كند .
به او بگوييد كه تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق مي داند پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد .
در كار تدريس به پسرم ملايمت به خرج دهيد اما از او يك نازپرورده نسازيد . بگذاريد كه او شجاع باشد ، به او بياموزيد كه به مردم اعتقاد داشته باشد.
به او بياموزيد اگر با كار وزحمت خويش ، يك دلار كاسبي كند بهتر از آن است كه جايي روي زمين پنج دلار بيابد . به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد . از پيروز شدن لذت ببرد .
به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر اين است كه مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد . به پسرم ياد بدهيد با ملايم ها ، ملايم و با گردن كش ها ، گردن كش باشد . به او بگوييد به عقايدش ايمان داشته باشد حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .
به پسرم ياد بدهيد كه همه حرف ها را بشنود و سخني را كه به نظرش درست مي رسد انتخاب كند .
به او بگوييد كه تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق مي داند پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد .
در كار تدريس به پسرم ملايمت به خرج دهيد اما از او يك نازپرورده نسازيد . بگذاريد كه او شجاع باشد ، به او بياموزيد كه به مردم اعتقاد داشته باشد.
چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷
خانه دوست کجاست؟
خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسيد سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاريکی شنها بخشيد و به انگشت نشان داد سپيداری و گفت:
نرسيده به درخت کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی ست
می روی تا ته کوچه، که از پشت بلوغ ، سر بدر می آورد
پس به سمت گل تنهايی می پيچی
دو قدم مانده به گل
در صميميت سيال فضا،
خش خشی می شنوی
کودکی می بينی رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بر می دارد از لانه نورو از او می پرسی:
خانه دوست کجاست؟
اشتراک در:
پستها (Atom)