راویندرا کومار کرنانی:
کودک زمزمه کرد: " خدایا! با من حرف بزن"
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.
او فریاد کشید:" خدایا با من حرف بزن."
صدای آسمان غرومبه آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
"خدایا! بگذار تو را ببینم "
ستاره ای درخشید .اما کودک ندید.
او فریاد کشید:" خدایا! معجزه کن."
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت:
"خدایا! به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی."
خدا پایین آمد و بر سر کودک دستی کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد..........
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.
او فریاد کشید:" خدایا با من حرف بزن."
صدای آسمان غرومبه آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
"خدایا! بگذار تو را ببینم "
ستاره ای درخشید .اما کودک ندید.
او فریاد کشید:" خدایا! معجزه کن."
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت:
"خدایا! به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی."
خدا پایین آمد و بر سر کودک دستی کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد..........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر