رابيندرانات تاگور
هدف واقعى پرستش و عبادت روزانه خداوند آن است كه هر روز بيشتر در برابر او تسليم شويم، همه موانع وصال را بر طرف سازيم و تعلق خاطر و دلمشغولى مان را نسبت به او در اخلاص و خدمت، در عشق و نيكوكارى . وسعت بخشيم. اين بايد هدف كل زندگى ما باشد. در همه افكار و اعمالمان بايد به نامتناهى نظر داشته باشيم.
۳ نظر:
aghaye DOCTOR!!!
ajab oghdeh ei hasti baba! cheghad nadid badid hasti ba in onvane DOCTORI et!
rast goftan ke nadideh gar dideh shavad
aghal az sarashe parideh shavad
dorosteh ya na?
من چرا آمده ام روی زمین؟
در یکی روز عجیب، مثل هر روز دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافرهستند، توی یک شهر غریب
فرصتی عالی بود، بهر یک شکوه تاریخی پر درد از او . . . . . . .
پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من
با شما هستم من!
خالق هستی این عالم و آن بالاها . . . .!
من چرا آمده ام روی زمین؟
شده ام بازیچه؟ که شما حوصله تان سر نرود؟ بتوانید خدایی بکنید؟
و شما ساخته اید این عالم، با همه وسعت و ابعاد خودش، تا به ما بنمایید،
قدرت و هبیت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟
هیبتا، ما همگی ترسیدیم! به خداوندیتان، تنمان می لرزد . . .!
چون شنیدیم ز هر گوشه کنار، که شما دوزخ سختی دارید،............آتشی سوزنده و عذابی ابدی!
وشنیدیم اگر ما شب و روز، ز گناهان و ز سرپیچی خود توبه کنیم، چشممان خون بارد
و بساییم به خاک درتان پیشانی، و به ما رحم کنید، و شفاعت باشد
و صد البته کمی هم اقبال، حور و پردیس و پری هم دارید..........................
تازه غلمان هم هست، چون تنوع طلبی آزاد است!
من خودم می دانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،
همه چیز از بخت است! شده ام من آدم،
اشرف مخلوقات، راستی حیوانات، هرچه کردند ندارد کیفر؟
داشتم خدمتتان می گفتم، قسمتم این بوده، جنس من مرد شده،
آمدم من دنیا، مرز سال دو هزار. قرعه ام این کشور وهمین شهر و دیار،
پدرم این بوده، که به من گفت پسر! مذهبت این باشد! راه و رسم و روشت این باشد!
سرنوشتم این بود. جنگ و تحریم و از این دست نعم . . . . ! هرچه شد قرعه من این آمد!
راستی باز سوالی دارم، بنده را عفو کنید.
توی آن قرعه کشی، ناظری حاضر بود؟
من جسارت کردم، آب هم کز سر من بگذشته، پاسخی نیست ولی می گویم
من شنیدم که کسی این می گفت:
چشم تنها ز خودش بی خبر است. چشم را آینه ای می باید، تا خودش دریابد،
تا بفهمد که چه رنگی دارد، تا تواند ز خودش لذت کافی ببرد.
عجبا فهمیدم، شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما بر نخورد . . . . . .! از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز؟
ظلم و جور ستم آینه را می بینید؟
شاید این آینه، معیوب و کج است، خط خطی گشته و پر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید! ور نه در ساحتتان، این همه زشتی و نا زیبایی؟
کمی از عشق بگوییم با هم.
عرفا می گویند، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل، خلق نمودی بنده!
عجبا! عشق ما یک طرفه ست؟
به چه کس گویم من؟ می شود دست ز من برداری؟ بی خیالم بشوی؟
زورکی نیست که عاشق شدن ما برهم! من اگر عشق نخواهم چه کنم؟
بنده را آوردی، که شوم عاشق تو؟ که برایت بشوم واله و حیران وخراب؟
مرحمت فرموده، همه عشق و می و ساغر خود را تو ز ما بیرون کش!
عذر من را بپذیر! این امانت بده مخلوق دگر!
می روم تا کپه ام بگذارم. صبح باید بروم بر سر کار، پی این بدبختی، پی یک لقمه نان!
به گمانم فردا، جلوه عشق تو را می بینم، در نگاه غضب آلود رییسم که چرا دیر شده . . . . !
خوش به حالت که غمی نیست تورا، نه رییسی داری، نه خدایی عاشق، نه کسی بالا دست!
تو و یک آینه بی انصاف! کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی؟
خواب سنگین به سراغم آمد. کم کمک خواب مرا پوشانید.
نیمه شب شد و صدایی آمد، از دل خلوت شب، از درون خود من.
من خدایت هستم، هرچه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم.
تو خودت خواسته ای تا باشی!
به همان خنده شیرین تو سوگند که تو، هرچه را می بینی،
ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هرچه را خواسته ای آمده است. من فقط ناظر بازی توام.
منتظر تا که چه را یا که که را خلق کنی!
تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه، زته دل، ز درون،
خواهشی نا محسوس، نه به فریاد بلند،
بلکه از عمق وجود، ز برای عدم خود بنما،
تو همان لحظه دگر نابودی، به همان سادگی آمدنت.
خواهش بودن تو، علت خلق همه عالم شد.
تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده ای روی زمین؟
پی حس کردن و این تجربه ها .
حس این لحظه تو، علت بودن توست!
تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست،
هرچه را می خواهی، چه وجود و چه عدم، بهر تو خواهد بود.
در همان لحظه آن خواستنت.
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟
دلبرم حرف قشنگت این بود:
شهر زاییده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.
پدرم آن آقا، خلق و خویش، روشش، میراثش، همه اش راه مرا می سازد.
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردی. همه را خلق نمودی همه را.
تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی، من شدم عاشق تو.
دست من نیست، تورا می خواهم،
به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای،
شر و بی حوصله و بازیگوش، مثل یک بچه پر جوش و خروش،
ناسزا گفتن تو باز مرا می خواند، که شوم عاشق تر،
هرچه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،
رشتۀ عشق شود محکمتر....................!
دیر بازی ست به من سر نزدی!
نگرانت بودم، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
و به آواز بلند، رمز شب را گفتی:
من چرا آمده ام روی زمین؟
باز هم یادم باش! مبر از یاد مرا!
همه شب منتظر گرمی آغوش توام.
عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . !
خواب من خواب نبود! پاسخی بود به بی مهری من،
پاسخ یک عاشق . . . . . . . . . . . . . . . . .
سعید جواهری تیر ماه 86 تهران
ئظسلام مجدد
دکتر جان شعرام با فونت های قشنگ تایپ شده.
ایمیل در گوگل یا یاهو بدهید واستون اصلاشو بفرستم.
جواهری 09123195200
ارسال یک نظر